CliP
من آن غریبه ی دیروز ، آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم . در آشنایی امروز مطالبی می نویسم و عکس ها و نوشته هایی قرار می دهم تا در فراموشی فردا یادم کنید . غرض نقشي است كز ما بازماند / كه هستي را نمي‌بيبنم بقايي...
 
 
جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 13:45 ::  نويسنده : مریم

 

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من وتو برود

زندگی   تجربه ی شب پره در تاریکی است

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی دیدندیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست       خبر رفتن موشک به فضا

لمس تنهایی ماه             فکر بوییدن گل در کره ای دیگر

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی مجذور اینه هاست                     زندگی گل به توان ابدیت زندگی ضرب زمین در ضربان دلما

زندگی هندسه ساده و یکسان نفس هاست

هر کجا هستم باشم

اسمان مال من است

پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است

چه اهمیت دارد     گاه اگر می رویند    قارچ ها ی غربت؟

من نمی دانم که چرا می گویند

"اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست "

وچرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

واژه ها ار باید شست

واژه باید  خود باد واژه باید خود  باران باشد

چتر هارا باید بست زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را زیر با ران  باید دید

عشق را زیر باران  باید جست

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی اب تنی کردن در حوضچه اکنون است

رخت ها را بکنیم  اب در یک قدمی است



یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:, :: 1:37 ::  نويسنده : مریم


سنگ صبور

 

 

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا ، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو پس کجا بود؟

 

گفت:ای عزیزترین آفریده من ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که برعکس تو اینگونه بودی،من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ 
گفت:  ای عزیزترین مخلوق من، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید، عروج می کند.اشکهایت به من رسید و من یک یک آنها را بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از اهالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ 
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی، توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که ای بنده خوب من ، از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ 
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.آخر تو بنده ی من بودی ،چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی .
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ 
گفت: اول بار که گفتی خدا ،آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر بانگ ربّنای تو را نشنوم،تو باز مرا صدا زدی و من مشتاق تر برای شنیدن خدا خدا کردن دیگری از تو ،من می دانستم تو بعد از علاج دردت بر صدا زدن من اصرار نمی کنی ، وگرنه همان بار اول شفایت می دادم
گفتم: مهربانترین خدا، دوستت دارم .

گفت:ای عزیزتر از همه هستی ، من دوست تر می دارمت            ...  

 

                                             1327019716_483299_fnxxuw2j.jpg

 

 



شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 15:39 ::  نويسنده : مریم

حمد و سپاس مخصوص خداوندی
که هر جا خواستم او بود
اما هر جا او خواست من نبودم...!
 
 
 

بزرگترین مشکل تو دقیقا خود تویی
تا وقتی باور نکنی مشکل خودتی تغییر نمیکنی...
پس اگه میخوای حرکتی رو شروع کنی
اول جاده با خودت خداحافظی کن...
 
 
 
 
راز زندگی زیبا این است که امروز را با خدا گام برداری وبرای فردا به او اعتماد داشته باشی
 
 

عزیزترین آدمامثل پازلن، اگه نباشن نه جاشون پرمیشه نه چیزی جاشون میگیره.
 
 

تمام غصه های دنیا رو میشه با یک جمله تحمل کرد..... خدایا میدونم که می بینی
 
 

کودکی اندیشید که خدا چه می خورد چه می پوشد و در کجا منزل دارد. ندایی آمد که او غم بندگانش را می خورد وگناهانشان را می پوشد و در قلب شکسته ی آنان ساکن است.
 
 
 
 

آرامش چیست!!!؟ نگاهی بگذشته و شکرخدا نگاه به آینده واعتماد بخدا نگاه به اطراف وجستجوی خدا نگاه بدرون و دیدن خدا لحظه هاتان سرشاراز عطر خدا
 


هر کس جای من بود، می برید
اما من هنوز می دوزم، چشم به امید


شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 15:6 ::  نويسنده : مریم
 

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد!

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت!

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد!

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش...

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد...

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…



شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 15:0 ::  نويسنده : مریم
 
 

در بیمارستانی ،دو مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت.آن دو ساعتها در مورد همسر، خانواده هایشان ، شغل، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند.بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هر آنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد. در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد.

او با این کار جان تازه ای می گرفت، چرا که دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت.

در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد.با وجود این که مرد دوم صدایی نمی شنید، با بستن چشمانش تمام صحنه را آن گونه که هم اتاقیش وصف می کرد پیش رو مجسم می نمود.

روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد.یک روز صبح وقتی پرستار به اتاق آمد،با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد.

پس از آنکه جسد را به خارج از اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد که تخت اورا به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت، با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد ،

اما...

تنها چیزی که دید دیواری بلند و سیمانی بود.

با تعجب به پرستار گفت:جلوی این پنجره که دیواره!!!چرا او منظره بیرون را آن قدر زیبا وصف می کرد؟

پرستار گفت: او که نابینا بود، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند.شاید فقط خواسته تورا به زندگی امیدوار کند.

بالاترین لذت در زندگی اینست که علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید

....شادی اگر تقسیم شود دوبرابر می شود.... این راز زندگی کردن است....



شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : مریم
 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند...

لازم است بدانید دکتر حسابی شاگرد انیشتین بوده و نظریه بی نهایت بودن ذرات را وی ارائه داده است... ایشان در لبنان! بیروت! فلسطین! مسلط به پنج زبان زنده دنیا بوده... و مرد اول علمی جهان دارنده جایزه نوبل میباشد... شاید نه! حتما سخت کوش ترین دانشمند جهان میباشد که حتی در بستر بیماری نیز به سوی گشودن دروازه های علم بوده است...! اگر هر شاخه علمی را یک شهر در نظر بگیریم به راحتی میتوان گفت که ایشان جهانگرد سرزمین علم میباشد... قسمت عظیمی از کره ماه رو به نام ایران و نه به نام خودش خریداری کرد و پرچم ایران را در ماه هم برافراشت... توصیف وجنات دکتر حسابی از قدرت بیان بنده خارج است و بهترین توصیه ای که برایتان دارم این است که حتما حتما زندگی نامه دکتر را بخوانید... چه چیزی از این بهتر که غزل وداع را هم آغوش کتاب بخوانی...!!!!!!

چنین گفت پیغمبر راستگوی        ز گهواره تا گور دانش بجوی



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : مریم
 

یک داستان بسیار بسیار زیبا (حتما بخوانید)

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment. 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family. 

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?vov 

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out. 

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!" 

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره 

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear. 

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش

مادرم یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!" 

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond... 

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. 

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings. 

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her. 

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study. 

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own. 

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts 

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me. 

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren. 

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited. 

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو

دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا!

همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight. 

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد

فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore . 

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش

آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip. 

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. 

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died. 

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear. 

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children. 

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور

اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion. 

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you. 

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. 

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye. 

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye. 

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine. 

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye. 

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل

ببینه

With my love to you, 

با همه عشق و علاقه من به تو...



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 11:57 ::  نويسنده : مریم

 

 

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته!

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید...!

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت ؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت:

تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد...



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 11:54 ::  نويسنده : مریم

 

 

کوتاه ترین راه رسیدن به ثروت آن است که قابلیت هایت را بشناسی و بر آنها تکیه کنی.

کوتاه ترین راه برای جلوگیری از شکست احتمالی ، مشورت با کسانی است که قبلاً آن راه را رفته اند.

کوتاه ترین راه برای داشتن روانی سالم ، در نظر گرفتن زمانی برای خنده و شادی در هر روز است.

کوتاه ترین راه بری اینکه نخواهی چیزی را به خاطر بسپاری ، نگفتن دروغ است.

کوتاه ترین راه برای رسیدن به آرزوها ، واقع بین بودن است…

کوتاه ترین راه برای غیبت نکردن آن است که عیوب خود را مثل عیب دیگران ، ببینی .

کوتاه ترین راه برای داشتن جسمی سالم ، اعتدال در خوردن است ، نه زیاد و نه کم.

کوتاه ترین راه برای یافتن یک دوست ، توجه به علایق طرف مقابل است.

کوتاه ترین راه مبارزه با ترس ، روبه رو شدن با آن ترس است.

کوتاه ترین راه عشق ورزیدن ، نگاهی است خالص و بی ریا توام با عشق.

کوتاه ترین راه برای رهایی از افسردگی ، فکر کردن به چیزهای خوب است.

کوتاه ترین راه برای رسیدن به ثبات ، آن است که بر آن چه ایمان داری پافشاری کنی ، حتی اگر یک لشکر مخالف داشته باشی.



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 11:43 ::  نويسنده : مریم


                            



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 11:33 ::  نويسنده : مریم

از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.
همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود، دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.
جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن “جسی” که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.
آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم…
اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.
.
.
درست مثل جسی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر جسی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.
اری خجالت کشیدم چون مادر جسی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم) وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.

 


آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای من و آدرس nouri58.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 56084
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

کد زیباساز انفجار گل


(ÏÑíÇÝÊ ˜Ï ÓÇÚÊ)
                    
 
 
 

کد تغییر شکل موس

دریافت کد بارش ستاره

کد موس ستاره و قلب

کد چرخش تصاویر

دریافت کد موس حباب


kaj tasavir کد کج شدن عکسها در وبلاگ

کد گرد شدن تمام تصاویر وب